درویش پند ده
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: محسن میهندوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۸۱ - ۴۸۳
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: جوان
جنسیت قهرمان/قهرمانان: جوان
نام ضد قهرمان: nan
«درویش پند دِه» از قصههای پند آموز است. متن کامل این روایت را، از کتاب «باکرههای پریزاد» نقل میکنیم. پیام قصه چنین است که با به کار بستن پند و اندرز و راهنماییهای مفید میتوان به مقصود رسید.
جوان سادهدلی با درویش پند فروشی به گفتوگو نشست. درویش که میدانست جوان زمین اجدادش را فروخته و سیصد تومان در جیب دارد به او گفت: «پندی به تو میدهم و صد تومان میگیرم.» جوان گفت: «باشد.» درویش گفت: «هر جا که رفتی پیش از آن که دیگری سلام کند، تو سلام کن.» جوان صد تومان از سیصد تومان خود را به درویش داد و پی کارش رفت. فردا دوباره گذار آن جوان به درویش افتاد، به او سلام کرد و گفت: «پندی دیگر به من بفروش و صد تومان بگیر.» درویش گفت: «به هر کجا که رفتی با سر برو» و صد تومان را گرفت. جوان که ارث پدر را فروخته بود و با گرفتن دو پند، دو سوم آن را از دست داده بود روز سوم هم با درویش رو به رو شد. آن دو با هم احوال پرسی کردند و جوان که بیش از صد تومان دیگر نداشت با خود گفت: «این صد تومان را هم بدهم و پندی بگیرم تا خیالم از هر جهت راحت شود که از مال دنیا به جز سه پند مرا چیزی نباشد.» و از درویش خواهش کرد پند سومی هم به او بفروشد. درویش گفت: «هر کس از تو پرسید، کجا خوش است بگو آن جا که دل خوش است.» جوان سادهدل سه پند گرفته بود و ارث پدر را داده بود و حالا به جز همین سه پند چیزی نداشت. او از شهر خود راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به قافلهای رسید. قافله بار انداخته بود و مسافران گرد چاهی جمع شده بودند و هر کس برای رفتن به داخل چاه چیزی میگفت و از رفتن به داخل آن در میرفت، جوان به کنار چاه آمد، چند تنی که آن جا بودند به او نگاه میکردند و از آن میان یکی آهسته گفت: «این بابا که از ما نیست، کاری کنیم که او به داخل چاه برود.» و دیگری گفت: «و تازه اگر بلایی بر سرش آمد، به جهنم.» جوان پرسید: «قضیه از چه قرار است.» گفتند: «آب میخواهیم و هر که به داخل چاه برود، هر چه بخواهد میدهیم.» جوان گفت: «به اندازه که حقم پامال نشود، مزد خواهم گرفت.» آنها پذیرفتند. جوان بر سر چاه که ایستاد یک باره به یادش آمد صد تومان داده و پندی گرفته است. پس با پا به داخل چاه نرفت، بلکه با سر به درون آن رفت. جوان به ته چاه که رسید دید دیوی سر آب نشسته است، زودی به او سلام کرد و دیو گفت: «رحمت به تو که هم با سر به داخل چاه آمدی و هم سلام کردی. حالا خوش آمدی. اما بیش از آن که دُل (در گویش عوامانه مردم خراسان و به ویژه مشهد به جای دلو و سطل گفته میشود.) تو را از آب پر کنم بگذار داستانی را برایت بگویم تا شاید بتوانی به من کمکی کنی.» جوان گفت: «بگو» دیو گفت: «دختر شاه پریان پیش من است. اما هر گاه میخواهم با او درآمیزم سوالی میکند که پاسخ آن را نمیدانم، برای همین به گوشهای میخزد و به وصل من تن در نمیدهد.» جوان پرسید: «دختر شاه پریان از تو چه میپرسد.» دیو گفت: «میپرسد کجا خوش است، و من چیزی که در پاسخ او باشد در زبانم نیست.» جوان گفت: وقتی گفت: «کجا خوش است، بگو آن جا که دل خوش است.» دیو گفت: «همین جا بمان تا من بروم و بازگردم.» دیو پیش دختر شاه پریان رفت و گفت: «ملکه سؤال کند تا پاسخ بدهم.» دختر گفت: «کجا خوش است؟» دیو در حالی که به طرف او میرفت پاسخ داد: «در آن جا که دل خوش است.» دیو لبخند رضایت بر لبهای دختر شاه پریان دید و خوشحال شد. دیو پس از چندی به نزد جوان بازگشت و گفت: «هر چه آب خواهی بردار که زندگی را تو به من بازگرداندی.» جوان تا توانست آب بالا داد و چون خود از چاه بالا رفت هم مزد فراوان از کاروانیان گرفت، و هم قاطری را که با آن سفر کند. از آن پس جوان به کار تجارت روی برد و کارش بالا گرفت.